جزو وظایف من نیست
صبح شنبه، یکی از شعب بانک ... در خیابان جمهوری اسلامی، با وجودی که دستگاه نوبتگیر بانک مرتب شماره میدهد اما هر 10 دقیقه یک نوبت اعلام میشود. از 6 باجه موجود، فقط دو باجه متصدی دارد و افرادی که صبح شنبه چک دارند از کندی کار گله میکنند. فرد جوانی به کندی کار باجهها اعتراض دارد، از جا بلند میشود و به متصدی باجه دریافت و پرداخت میگوید: «آقا ... ما خیلی عجله داریم چرا...»
هنوز کلامش منعقد نشده که کارمند باجه به تندی میگوید: «آقاجون میتونی بری یه بانک دیگه!... من که 10 تا دست ندارم.» از جایش بلند میشود و به آخر سالن میرود. روند اعلام شمارهها کندتر میشود. چند دقیقهای هست که تنها یک باجه کار میکند و 5 باجه، خالی ازمتصدی است.
پیرمرد میگوید: «آقا من حقوق نگرفتم یک کم تندتر کار کن» کارمند سریع میگوید: «جزو وظایف من نیست مشکل شما را من باید حل کنم؟!»
الو، خدمات پس از فروش... ؟
قطعه نداریم... باید یخچالتون رو بیارید کارگاه. هنوز 6 ماه از خرید یخچال نمیگذرد که تعمیرکار خدمات پس از فروش به دلیل نداشتن قطعه از تعمیر عاجز است. حالا زوج جوان ماندهاند و یخچالی که فقط به خاطر ضمانت 3 ساله و خدمات پس از فروش انتخاب کردهاند.
تعمیرکار بدون انجام هیچ کاری، هزینه ایاب و ذهاب را میگیرد. به او ارتباطی ندارد سرنوشت یخچال چه خواهد شد، همین طور به نمایندگی مجاز مرکز خدمات پس از فروش...
هیس... اینجا بیمارستانه! ...
مادر چند بار راهروی بخش را طی کرده و از پرستار ساعت حضور پزشک را پرسیده، فرزندش روی تخت بیمارستان به خود میپیچد. حتی بعد از تزریق مسکن، نالههای کودک قطع نمیشود. مادر درمانده و عصبانی باز هم طول راهرو را طی میکند. ساعت از 22 گذشته، رادیوی کنار میز پذیرش بخش زمان را اعلام میکند. پرستار با دیدن مادر میگوید: «کاری از دست ما برنمییاد. باید تا فردا صبح صبر کنید تا دکترش بیاد...» مادر که صدای ناله فرزند آزارش میدهد از پرستار میخواهد تا با پزشک تماس بگیرد. سرپرستار از اتاق کناری خارج میشود: «چه خبرته خانم؟ اینجا بیمارستانه؟ مگه ما میتونیم دم به دقیقه با دکتر تماس بگیریم؟» مادر با این نهیب به ظاهر آرام میشود ولی درماندگی از صورتش میبارد، زیر لب غرولند میکند: «تو این خرابشده فقط پول میگیرند، به داد مردم که نمیرسند.»
انتظار داری آنجلینا جولی بشی؟
فقط یکی دو روز به تحویل سال نو مانده، سالنهای آرایش و زیبایی جای سوزن انداختن نیست، قیمتها هم با هفته پیش فرق کرده، صندوقدار زن چاقی است که پشت صندوق با صورتی عبوس فقط پول میشمارد. شاگردها هر کدام به سمتی میدوند. «رنگ ابروی این خانم چی شد؟» شاگرد به سمت مشتری میدود. زن جوانی که به چند شاگرد انعام داده،با تمام شدن کارش به سمت صندوق میرود، صورتش گرفته و کمی عصبانی است و به صندوقدار میگوید: «خانم ببخشید، موهای من دورنگ شده، یک طرف سرم قهوهای و یک طرف به قرمزی میزنه» مسوول رنگ سر میرسد که «خانم اشکال از موهای شماست»، مشتری به آرامی و مودبانه میگوید: «این را زودتر میگفتید که مجبور نشم حالا 120 هزار تومان بپردازم.» زن چاق پشت صندوق نهیب میزند که «خانم فقط شما نیستی که انتظار داری با 100 هزار تومان آنجلینا جولی بشی؟!» و به شمردن اسکناسها ادامه میدهد...
اینها نمونه های بسیار ساده ای هستند که همه روزه با آنها روبرو می شویم نمونه ای از مشتری مداری در کشور عزیزمان ایران.