همه ما اخبار و گزارشی را که مبنی بر رفع اتهام هسته ای از کشورمان بود شنیدیم و خوشحال شدیم ولی آیا واقعا کسی شک و شبهه ای داشت یا نه کاری ندارم ولی لااقل آمریکا به خوبی می دانست که ایران به دنبال تسلیحات هسته ای نیست و چنین بهانه ای را به ایشان نمی دهد با این حال چه بهانه ای خواهد آورد؟ آیا نظر کارشناسان هسته ای را قبول خواهد کرد یا نه؟
کسی که خفته است می شود بیدارش کرد ولی کسی که خود را به خواب زده است هیچ کاریش نمی شود کرد!
بعضی ها شگردشان این است که برای اینکه طرف مقابل را بیشتر ناراحت کنند به قول یکی از بچه هامی گویند چطوری اگر هیچی نفهمم و تو بمانی سوزان سوزان
در جنگلی که شیر همواره سلطان است الاغی بود که خرده حسابی با روباه داشت(روباه یا هر حیوان کوچک ضعیف ولی چون داستان بنام روباه است همان را نوشته ام).
الاغ همواره بدنبال بهانه ای بود تا با روباه تسویه حساب نماید ولی نمی شد.
لذا پیش شیر رفت و به التماس افتاد که فقط سه روز سلطانی جنگل را به من بسپار .
شیر گفت: برو به دنبال کارت! تو را چه به سلطانی جنگل؟!!!
بالاخره با گریه و التماس توانست شیر را به این امر راضی نمایدو جارچیان جار زدند و سلطانی الاغ را اعلام نمودند.
و حالا فرصت تسویه حساب بود!
بلافاصله به سمت منطقه ای راه افتاد که می شد روباه را در همانجا یافت
به محض دیدن روباه با اشاره انگشت او را فرا خواندهر چند که روباه با رعایت تعظیم و احترام در شان به سمت او آمد ولی الاغ به او گیر داد که چرا کلاه خود را کج گذاشته ای؟!!و او را زیر مشت و لگد گرفت و تا می خورد بهش کتک زد .
سپس با خود گفت: این برای امروزش کافی است بقیه باشد برای فردا!
فردا روباه تا الاغ را دید سریع کلاه خود را درست کرد الاغ او را فرا خواند و فرستاد برایش سیگار بگیرد.
روباه رفت و بهترین سیگار را برایش گرفت تا در شان او باشد و نتواند گیر دهد مثلا سیگار برگ خرید و پیش الاغ برگشت.
الاغ سوال کرد که چه سیگاری گرفته ای؟پاسخ داد بهترین سیگار که برگ است برایتان گرفته ام.
الاغ باز او را زیر مشت و لگد گرفت که مگر تو نمی دانستی که من وینستون می کشم؟!!!و امروز نیز بدین منوال گذشت.
فردا دوباره او را فرستاد تا برایش سیگار بگیرد ولی روباه می دانست که او بدنبال وینستوان نیست بلکه بدنبال بهانه است لذا از تمام سیگارهای موجود برایش خرید.
الاغ هر سیگاری که روباه برایش داد سیگار دیگری را خواست و او از همه سیگارها پیش خود داشت و به خیال خود تمام راههای بهانه گیری را بسته بود.
الاغ تا چنین دید گفت: اصلا سیگار را ولش کن چرا کلاه خود را کج گذاشته ای!!!!!!!!!!!!؟
و دوباره همان جریان کتک کاری.
باورتان می شود که در مرکز آموزش کامپیوتر و جایی که مدرک مهندسی کامپیوتر می دهد از رایانه استفاده نشود؟
به دنبال نتایج آزمون فراگیر دانشگاه پیام نور در سایتها توانستم قبولی این داوطلب را بیابم ولی قسمت مشاهده کارنامه غیر فعال بود!
صبح دوشنبه برای ثبت نام به دانشگاه مزبوردر واقع در جنوب تبریز رفتیم نوشته بودند :ثبت نام رشته مهندسی کامپیوتردر ساختمان خانه کارگرواقع در غرب تبریز.
خود را به آنجا رساندیم فاصله کمی نیست چون تبریز شهر کوچکی نیست گر چه به قول آن حاج آقا"تبریز دهکده بزرگی است"!!!!
صف عریض و طویلی بود عریض چون چند ردیف درهم و طویل چون تعداد حدود صد نفر.
تصورم بر این بود که چند نفر پشت کامپیوتر نشسته اند و از نفرات شماره داوطلبی را سوال کرده در رایانه وارد می کنند و کارنامه شخص برایش صادر شده و براساس آن انتخاب واحد و ثبت نام انجام می گیرد و در خانه گفتم که احتمالا" یکی دو ساعت کا رداشته باشیم گر چه پیش خود بنا را بر یک ساعت گذاشته بودم!!
ولی زهی خیال باطل!
اولا" چند نفر نبود بلکه یک نفر بود!
در ثانی کامپیوتر نبود بلکه انبوهی از کارنامه ها بود حداقل 300 یا 400 برگ این شخص در بین این همه کارنامه دنبال کارنامه هر کسی می گشت و .....
ساعت دو و نیم بعد از ظهر نوبت به ما رسید.
- کارمندی؟
- بله
- معرفی دارید؟
نه در جریان نبودم برایتان می آورم اول برایم بگویید که چی لازم داریم تا همه را یکجا بیاورم چون تا اون لحظه جایی را نیافتم که مدارک مورد نیازبصورت کامل قید شده باشد.
- نه نمی شود الان باید بیاورید کارمندکجایی؟
- فلان شرکت
- نه اصلا" نمی شه چون ما منظورمان از کارمند مواردی است که در دفترچه قید شده و اسم شرکت شما در آنجا نیست!
- گزینه 10 سایر شرکتها و نهادها ست از کجا معلوم که اسم شرکت ما جزء سایر موارد نباشد؟
- نه من باید اولا" تکلیف این مساله را روشن کنم پا شد و رفت و اعصاب همه بیش از پیش خرد شد و شاید خیلی مرا مقصر دانستند
به دانشگاه برگشتم و ماجرا را در میان گذاشتم و.... گفتند برگرد و از همانجا یک نامه بگیر و به مرکز ببر تا استعلام شود !!! برگشتم گفتند فردا ساعت 12 ظهر بیا.
- عرض کردم نمی شود نامه را فاکس کنید.
- نه مشکل شماست باید دستی ببرید
- شاید این مشکل چندین نفر دیگر نیز باشد؟
- بله ولی برای همه شان نامه دستی می دهیم !!!
من ماندم و چندین علامت سوال بزرگ در بالای سرم!!
به چه کار آیدت رایانه؟
مرتضی پسر ساده و خوش قلبی بود و در ایام نوروز که من و چندتا از بچه های دیگر در مرخصی بودیم به گردان آمده بود لذابه کاظم و بابک که باهم هم اتاقی بودیم اعتماد کرده بود.
بابک و کاظم از مرتضی پرسیده بودند :آیا سهمیه طناب خود را گرفته ای یا نه؟
- نه سهمیه طناب چیست؟
- خیلی بدرد می خورد از جمله پس از شستن لباسها می توانی ازش آویزان کنی و ...!
- یک تقاضای دریافت سهمیه طناب بنویس و پیش سرکار استوار(بابک)ببر.
بابک استواریکم وظیفه بود و کاظم ستواندوم وظیفه ولی چون در نیروی انتظامی لباس وظیفه با کادر یکی است لذا به سادگی وظیفه را از کادر نمی توانی تشخیص دهی.
- بابک تقاضانامه را به کاظم ارجاع می دهد و کاظم زیر برگه می نویسد : به نامبرده بیست متر طناب داده شود.دوباره ارجاع به بابک.
- بابک:فعلا" نداریم باید منتظر باشی!و ارجاع به کاظم
- کاظم:این حقش است و باید به وی داده شود و .... بهش گفته اند که پیش هر کدام رفتی پا بچسبان و احترام نظامی و .....
لازم به ذکر است که سهمیه طناب را به سربازان تازه وارد می گویند یعنی تو که هنوز دو سال از خدمت سربازی ات مانده به چه امیدی زنده هستی یک متر طناب بگیر و خود را حلق آویز کن !
و مرتضی بعد از چند روز فهمیده بود که اینها در این چند روز او را در گردان انگشت نما کرده اند و خیلی ناراحت بود و کاری هم نمی توانست بکند.تا اینکه آن روز
کاظم به برنامه صبحگاهی نمی رفت و می گفت که من نفر عقیدتی هستم و تا اتمام صبحگاه می خوابید و از من هم می خواست که نروم ولی من دوست نداشتم که بین من و بچه های دیگر فرقی باشد لذا می رفتم
مرتضی یادش نبود که نوبت گرفتن صبحانه اوست لذا با چند دقیقه تاخیر آمد و کاظم که او را تازه وارد می دید هوس کرد که بهش گیر دهد و معذرت خواهی مرتضی را نپذیرفت و کلمات نا خوشایندی بهش زد.
من که روی تخت خود نشسته بودم یک لحظه دیدم که کاظم روی تخت من افتاد نگاه کردم دیدم مرتضی کاملا" بر افروخته و ناراحت یک سیلی جانداری در گوشش نواخته بود کاظم پا شد و گفت:آقای محترم! و مرتضی باز از ایشان پذیرایی مختصری کرد و گفت هر چه من احترامش را نگاه می دارم ایشان جری تر می شود و کاظم بعد ازآن ماجرا کاملا" گرفته بود و از من نیز شاکی بود که شما می توانستید جلو مرتضی را بگیرید و نگرفتید. بنده نیز چون دل خوشی از ایشان نداشتم و پس از شنیدن ماجرای مسخره مرتضی دیگر از چشمم افتاده بود گفتم: روزی که اذیتش می کردید لابد فکر اینجاش را هم کرده بودید چون با شناختی که در این مدت از ایشان پیدا کرده بودم اصلا" دل خوشی از ایشان نداشتم چون از طرفی پیش نماز گردان بود و ظاهری بسیار فریبنده به خود گرفته بود و چون به خلوت می روند کار دیگر می کنند نه اینکه اهل خلاف و ... باشد لااقل از ایشان انتظار بیشتری می رفت. و اما توضیحات بیشتر
دوره آموزشی خدمت سریازی ام تمام شد با اینکه دلم می خواست که موقع تقسیم به تبریز یا ارومیه بیفتم مرا به گردان کربلا اختصاص دادند.با شنیدن کلمه کربلا گفتم : یا امام حسین آمدم . از بچه های دیگر پرسیدم گردان کربلا کجاست گفتند از دروازه مهاباد حدود 20 دقیقه فاصله دارد.
گفتم: ازاینجا تا مهاباد که دو ساعت راه است و از آنجا تا دروازه و بعدش 20 دقیقه !
گفتند: نه دروازه مهاباد اسم میدانی در ارومیه است.
همینکه به کربلا رسیدم فرمانده گردان زیر برگه ام نوشت:به دایره مبارزه باقاچاق اختصاص داده شود
داشتم امیدوارم می شدم که قدم به قدم به شهادت نزدیک می شدم چون باب شهادت هنوز در این گردانهای عملیاتی باز بود ولی این رویا ها دیری نپایید.
چون در همان روزهای اول یکی از هم اتاقی هایم به نام کاظم که خدمت سربازی اش در حال اتمام بود مرا به جای خودش به عقیدتی معرفی کرده بود ولی با رفتن من به عقیدتی موافقت نمی شد.بعد از سه ماه بالاخره با رفتن من به عقیدتی موافقت شد.
نوبت مرخصی عید بود رئیس و معاون و کاظم و من.
من چون تازه کار بودم گفتند فعلا" بود و نبود تو زیاد مهم نیست و چون زمان مرخصی ات فرا رسیده پس شما می توانی بری و بعد از 13 برگردی.
معاون که بومی بود و هر وقت که دلش می خواست می تونست به خانه اش سربزند
و حالا کاظم و رئیس.
کاظم بیش ازدو ماه از خدمت سربازی اش نمانده بود و تازه از مرخصی برگشته بود لذا یا نیمه اول تعطیلات را می رفت و پس ازپنج یا شش روز بر می گشت تا رئیس نیمه دوم را برود و یا نیمه دوم را می رفت و تا پایان دوره بیست روزی می توانست در مرخصی باشد لذا گزینه دوم را انتخاب کرد.
ما که رفتیم و بعد از سیزده برگشتیم و با بچه هاروبوسی و تبریک عید . ولی کاظم ظاهرا" از ما دلگیر بود و کلی بد و بیراه پشت سر ما نثارمان کرده بودچون نیمه دوم وضعیت اضطراری پیش آمده بود و نتوانسته بود به مرخصی برود و قرار شده بود که بعد از اتمام تعطیلات به مرخصی برود لذا نه تنها از من بلکه از همه مان شاکی بود ولی من کاره ای نبودم لذا تقصیری هم نداشتم.
و تا آن روز دوستش داشتم و پشت سرش نماز می خواندم چون پیش نماز گردان بود.
و در این ایام نفر جدیدی به نام مرتضی آمده بود که باهاش آشنا شدم.و بعدا" فهمیدم که در این ایام همین آقا کاظم با بابک چقدر سرکارش گذاشته اند و اذیتش کرده اند.
اگر زندگی یک پرتقال در دستتان نهاد، آن را پوست بکنید و به دنبال دوستی باشید تا با او قسمت کنید
مهم نیست چند بهار در کنار هم زندگی کنیم باور کنید مهم این است که یادمان باشد عمرمان کوتاه است در پایان زندگی خیلی از ما خواهیم گفت: کاش فقط چند لحظه بیشتر فرصت داشتیم تا خوب بهم نگاه کنیم و همه ناگفته های مهر آمیز یک عمر را در چند ثانیه بگوییم ای کاش با خاطره ها زندگی نمیکردیم
هروقت که دل کسی را شکستی روی دیوار میخی بکوب تا ببینی که چقدر دل شکستی
هروقت که دلشان را بدست آوردی میخی را از روی دیوار بکن تا ببینی که چقدر دل بدست آوردی اما چه فایده که جای میخ ها بر روی دیوار می ماند
دوست داشتن درست مثل ایستادن در سیمان خیس می ماند که هر چه بیشتر توش بمانی سخت تر جدا میشی، و اگر هم بتوانی ازش بیرون بیایی حتما رد پایت باقی می ماند.
باور کنید ، نیروی آدمی ، بی کران است.
باور کنید ،هیچ کاری از اراده آدمی خارج نیست
باور کنید ،که از عشق آفریده شده اید ، پس عشق را بیافرینید.
باور کنید ،خورشید به خاطر شما ، طلوع می کند.
باور کنید ،خدا هیچگاه از بندگانش ناامید نمی شود ولی بندگان او چرا!
باور کنید ، لایق بودن هستید.
باور کنید ، که اکنون مهم ترین لحظه است.
باور کنید ، که روح شما قدرت صعود به ماوراء را دارد.
باور کنید ، که شما هم می توانید
و تمام باورهای خود را از ته دل باور کنید تا زندگی ، شما را باور کند!