مرتضی پسر ساده و خوش قلبی بود و در ایام نوروز که من و چندتا از بچه های دیگر در مرخصی بودیم به گردان آمده بود لذابه کاظم و بابک که باهم هم اتاقی بودیم اعتماد کرده بود.
بابک و کاظم از مرتضی پرسیده بودند :آیا سهمیه طناب خود را گرفته ای یا نه؟
- نه سهمیه طناب چیست؟
- خیلی بدرد می خورد از جمله پس از شستن لباسها می توانی ازش آویزان کنی و ...!
- یک تقاضای دریافت سهمیه طناب بنویس و پیش سرکار استوار(بابک)ببر.
بابک استواریکم وظیفه بود و کاظم ستواندوم وظیفه ولی چون در نیروی انتظامی لباس وظیفه با کادر یکی است لذا به سادگی وظیفه را از کادر نمی توانی تشخیص دهی.
- بابک تقاضانامه را به کاظم ارجاع می دهد و کاظم زیر برگه می نویسد : به نامبرده بیست متر طناب داده شود.دوباره ارجاع به بابک.
- بابک:فعلا" نداریم باید منتظر باشی!و ارجاع به کاظم
- کاظم:این حقش است و باید به وی داده شود و .... بهش گفته اند که پیش هر کدام رفتی پا بچسبان و احترام نظامی و .....
لازم به ذکر است که سهمیه طناب را به سربازان تازه وارد می گویند یعنی تو که هنوز دو سال از خدمت سربازی ات مانده به چه امیدی زنده هستی یک متر طناب بگیر و خود را حلق آویز کن !
و مرتضی بعد از چند روز فهمیده بود که اینها در این چند روز او را در گردان انگشت نما کرده اند و خیلی ناراحت بود و کاری هم نمی توانست بکند.تا اینکه آن روز
کاظم به برنامه صبحگاهی نمی رفت و می گفت که من نفر عقیدتی هستم و تا اتمام صبحگاه می خوابید و از من هم می خواست که نروم ولی من دوست نداشتم که بین من و بچه های دیگر فرقی باشد لذا می رفتم
مرتضی یادش نبود که نوبت گرفتن صبحانه اوست لذا با چند دقیقه تاخیر آمد و کاظم که او را تازه وارد می دید هوس کرد که بهش گیر دهد و معذرت خواهی مرتضی را نپذیرفت و کلمات نا خوشایندی بهش زد.
من که روی تخت خود نشسته بودم یک لحظه دیدم که کاظم روی تخت من افتاد نگاه کردم دیدم مرتضی کاملا" بر افروخته و ناراحت یک سیلی جانداری در گوشش نواخته بود کاظم پا شد و گفت:آقای محترم! و مرتضی باز از ایشان پذیرایی مختصری کرد و گفت هر چه من احترامش را نگاه می دارم ایشان جری تر می شود و کاظم بعد ازآن ماجرا کاملا" گرفته بود و از من نیز شاکی بود که شما می توانستید جلو مرتضی را بگیرید و نگرفتید. بنده نیز چون دل خوشی از ایشان نداشتم و پس از شنیدن ماجرای مسخره مرتضی دیگر از چشمم افتاده بود گفتم: روزی که اذیتش می کردید لابد فکر اینجاش را هم کرده بودید چون با شناختی که در این مدت از ایشان پیدا کرده بودم اصلا" دل خوشی از ایشان نداشتم چون از طرفی پیش نماز گردان بود و ظاهری بسیار فریبنده به خود گرفته بود و چون به خلوت می روند کار دیگر می کنند نه اینکه اهل خلاف و ... باشد لااقل از ایشان انتظار بیشتری می رفت. و اما توضیحات بیشتر
دوره آموزشی خدمت سریازی ام تمام شد با اینکه دلم می خواست که موقع تقسیم به تبریز یا ارومیه بیفتم مرا به گردان کربلا اختصاص دادند.با شنیدن کلمه کربلا گفتم : یا امام حسین آمدم . از بچه های دیگر پرسیدم گردان کربلا کجاست گفتند از دروازه مهاباد حدود 20 دقیقه فاصله دارد.
گفتم: ازاینجا تا مهاباد که دو ساعت راه است و از آنجا تا دروازه و بعدش 20 دقیقه !
گفتند: نه دروازه مهاباد اسم میدانی در ارومیه است.
همینکه به کربلا رسیدم فرمانده گردان زیر برگه ام نوشت:به دایره مبارزه باقاچاق اختصاص داده شود
داشتم امیدوارم می شدم که قدم به قدم به شهادت نزدیک می شدم چون باب شهادت هنوز در این گردانهای عملیاتی باز بود ولی این رویا ها دیری نپایید.
چون در همان روزهای اول یکی از هم اتاقی هایم به نام کاظم که خدمت سربازی اش در حال اتمام بود مرا به جای خودش به عقیدتی معرفی کرده بود ولی با رفتن من به عقیدتی موافقت نمی شد.بعد از سه ماه بالاخره با رفتن من به عقیدتی موافقت شد.
نوبت مرخصی عید بود رئیس و معاون و کاظم و من.
من چون تازه کار بودم گفتند فعلا" بود و نبود تو زیاد مهم نیست و چون زمان مرخصی ات فرا رسیده پس شما می توانی بری و بعد از 13 برگردی.
معاون که بومی بود و هر وقت که دلش می خواست می تونست به خانه اش سربزند
و حالا کاظم و رئیس.
کاظم بیش ازدو ماه از خدمت سربازی اش نمانده بود و تازه از مرخصی برگشته بود لذا یا نیمه اول تعطیلات را می رفت و پس ازپنج یا شش روز بر می گشت تا رئیس نیمه دوم را برود و یا نیمه دوم را می رفت و تا پایان دوره بیست روزی می توانست در مرخصی باشد لذا گزینه دوم را انتخاب کرد.
ما که رفتیم و بعد از سیزده برگشتیم و با بچه هاروبوسی و تبریک عید . ولی کاظم ظاهرا" از ما دلگیر بود و کلی بد و بیراه پشت سر ما نثارمان کرده بودچون نیمه دوم وضعیت اضطراری پیش آمده بود و نتوانسته بود به مرخصی برود و قرار شده بود که بعد از اتمام تعطیلات به مرخصی برود لذا نه تنها از من بلکه از همه مان شاکی بود ولی من کاره ای نبودم لذا تقصیری هم نداشتم.
و تا آن روز دوستش داشتم و پشت سرش نماز می خواندم چون پیش نماز گردان بود.
و در این ایام نفر جدیدی به نام مرتضی آمده بود که باهاش آشنا شدم.و بعدا" فهمیدم که در این ایام همین آقا کاظم با بابک چقدر سرکارش گذاشته اند و اذیتش کرده اند.